رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت پنجم

 

دکتر رمان نویس

رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت پنجم از خوندنش لذت ببرین :

 

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد



کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست آریان دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای آریان به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.
آریان: راحتی عشقم؟
به روی خودم نیاوردم. وظیفه اش بود . لبخند زدم و گفتم:
-آره عزیزم، راحتم..............

و همزمان مواد غذایی رو که لازم داشتم داخل چرخ دستی ریختم. تو هر راهرویی که می رفتم کلی خرت و پرت بر می داشتم. انواع ژله و انواع نوشیندنی رو برداشتم. چون از مواد غذایی تو خونه استفاده نکرده بودم خیلی از وسایلی رو هم که لازم داشتم تو خونه بود.
وقتی لیست خرید مهمونی رو تهیه کردم مشغول برداشتم انواع پفک و چییبس و شکلات و لواشک شدم. عاشق فروشگاه های بزرگ بودم. بعضی اوقات پدرام می آوردم و هر چی دلم می خواست واسم می خرید. یه لحظه وجود آریان از یادم رفت و حس کردم با پدرام اومدم.
رودرباستی رو کنار گذاشته بودم. یه نگاه به داخل سبد انداختم. حدود بیست تایی لواشک و ده تا بسته پفک و ده تا بسته چیبس و یه بسته ی شکلات می شد. یه نگاه به قفسه ها انداختم. یه چند تا آبمیوه هم برداشتم. دیگه سبد جا نداشت. سرم رو بالا آوردم که دیدم آریان با لبخند نگاهم می کنه...
یکم خجالت کشیدم اما بعد با خودم گفتم:
-آخرش که چی...من همین طوریم...خل و دیوونه...باید عادت کنه.
آریان: عزیزم خریدت واسه مهمـــــونی تموم شد؟
خنده ام گرفت... کدوم مهمونی نیاز به چیبس و پفک و لواشک داشت؟ با خنده گفتم:
-آره...بریم دیگه...
به طرف صندوق رفتیم بعد از حساب کردن با کلی نایلون خرید به طرف ماشین رفتیم. اونقدر زیاد بود که آریان یکی از نایلون های سبک رو با دندون هاش نگه داشته بود. یه نگاه بهش کردم و زدم زیر خنده اون هم چون نمی تونست جواب بده فقط واسم ابرو هاش رو حرکت می داد و یه صدا هایی در میارود که نمی فهمیدم.
دیگه به ماشین رسیده بودیم. وسایل رو چیدیم و ماشین به راه افتاد. یکم که گذشت متوجه شدم ماشین به سمت خونه نمیره. برگشتم سمت آریان و گفتم:
-کجا داری می ری؟ من کلی کار دارم...
آریان: اول شام می خوریم بعد میریم خونه کلی کارای تو رو انجام میدیم. چطوره؟
دست هام رو بهم زدم و گفتم:
-بهتر از این نمیشه.
دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده و دست خودش رو گذاشت روی دستم اما هر بار با حرکت دنده من هم دنبالش کشیده می شدم. یکم که گذشت دستم رو برداشتم و گفتم:
-ااا...اعصابم خورد شد. هی دنبال دنده به این طرف اونطرف کشیده می شم.
با صدای بلند خندید و لپم رو کشید و گفت:
-میگم بچه ای نگو نه...
دستم رو روی لپم گذاشتم و گفتم:
-نخیر نیستم. انقدر هم لپ من رو نکش...اعصابم خورد میشه.
خودش رو با حالت مسخره ای جمع و جور کرد و گفت:
-اصلاً نمیشه باهات صمیمی شد هااا...پاچه می گیری.
صورتم رو به سمت دیگه بردم که با دیدن رستورانی که آریان انتخاب کرده بود از هیجان جیغی کشیدم و گفتم:
-وای آریـــان...من عاشق این رستورانم.
آریان: باید از پدرام تشکر کنی نه من.
اخم کردم و گفتم:
-پدرام واسه چی؟
آریان: چون از پدرام تقلب گرفتم. اون بهم گفت از محیط اینجا خوشت میاد.
پریدم لپش رو محکم بوس کردم و گفتم:
-عاشق جفتتونم. ایول...
متعجب دستش رو روی لپش گذاشت و گفت:
-از این به بعد واسه هر وعده غذا میارمت اینجا
و بلند خندید. اما یهو ساکت شد و گفت:
-اما به شرطی که فقط عاشق من باشی نه پدرام...
زدم به بازوش و گفتم:
-دیوانه... هر چند اونبار که بهت گفت با سارا رفتم کوه لجم گرفت ازش اما این بار تقلب خوبی داده.
و با صدای محکمی گفتم:
- قربونش بشم من...
آریان: چشم نمی خواد دیگه انقدر قربون صدقه داداشت بری... پیاده شو که حسابی گرسنه م.
دست به دست آریان وارد رستوران شدم. عاشق این محیط بودم. باغی پر از درخت که تخت هایی با فاصله هر گوشه اش بود. موسیقی سنتی گذشته شده بود و آبشار مصنوعی که صداش با صدای موسیقی ترکیب جالبی ایجاد کرده بود و آرامش بخش بود.
به طرف تخت همیشگی رفتم. یه تخت کوچیک پشت تعدادی از درخت های بلند... گارسون اومد و سفارش غذا رو دادیم.
آریان تکیه داد و بادی به غبغب انداخت و گفت:
-چطوره ضعیفه... حال کردی چه شـــوری گیرت اومده؟ چه جای توپی آوردمت؟
پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:
-ایـــش خوبه خان داداش من هست که همش بهت تقلب بده.
صاف نشست و گفت:
-ا پری ضایعمون نکن دیگه...اصلاً بیا از بحث داداش تو خارج شیم. خوش ندارم انقدر داداشم داداشم کنی. بگو ببینم فردا شب می خوای چیکار کنی؟ من که میگم غذا از بیرون بگیرم.
-نـــوچ، خودم آشپزی بلدم از پسش بر میارم. می خوام جوجه کباب و خورشت بادمجان و خورشت سبزی درست کنم.
آریان: کاش آشپزی یادت نداده بود. جوجو اذیت میشی...
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-آریان هزار بار بهت گفتم به من نگو جوجو. حیوون حیوونِ...جوجو و خر و گاو نداره که...
بلند خندید و گفت:
-من آخرش از دست تو سرم رو می کوبم به دیوار...
با اومدن گارسون دیگه جوابی بهش ندادم. با دیدن کباب و اون صدای موسیقی سنتی دلم می خواست مثل وقت هایی که با پدرام می اومدم آریان هم یه پیاز بر می داشت و مثل پدرام با مشت نصفش می کرد و با هم می خوردیم. البته همیشه بعدش به غلط کردن می افتادم که چرا پیاز خوردم اما تو اون محیط خیلی بهم فاز می داد.
با بالا رفتن دست آریان و نصف شدن پیاز یه لحظه حس کردم فکرم رو خونده... با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم . اما بعد یاد تقلبش از پدرام افتادم. چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
-این یکی رو هم پدرام بهت گفته؟
سریع گفت:
-نه بخدا این کار رو کردم که خلاقیت نشون بدم نگی همه رو پدرام یادش داده.
با این حرفش کلی خندیدم و گفتم:
-ایول...قربون خلاقیتت
آریان: چه عجب بالاخره یه دونه از این کلمه قشنگ هاشتم به ما گفتی...
واسم یه لقمه گرفت و گفت:
-بفرما...ببین من چه خوبم...حالا هی بگو داداشم خوبه...
غذا رو شروع کردیم . کلی از دست آریان خندیدم. اونقدر خندیده بودم که اشک از چشم هام می ریخت. اولش با بی میلی به پیاز نگاه می کرد اما بعد که خوردن من رو دید اشتهاش باز شد و با صدای اعصاب خورد کن پیاز می خورد. من تکه های نازک و خیلی خیلی کوچیکی از پیاز رو روی نونم می گذاشتم اما آریان پیاز رو توی مشتش گرفته بود و گاز می زد.
همونطور که می خندیدم گفتم:
-اه آری حالم رو بهم زدی با این خوردنت...
یه لحظه از خوردن دست کشید و گفت:
-جووون؟ آری؟؟؟
-بعله مشکلیه؟؟؟
آریان: نه عزیزم.
و یه گاز از پیازش زد که با صدای دختری که به طرف آریان اومد و جیغ زد:
-اســـــتاد
خنده جفتمون بند اومد. آریان سریع یه دستمال برداشت و دور دهانش رو پاک کرد و گفت:
-ببین با آدم چیکار می کنیا؟؟؟ واسه خندیدن تو وروجک باید چه کار هایی که بکنم...
تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم که واسه خندیدن من این کار ها رو می کرده. دختربا کفش های پاشنه تق تقی ش به سمت آریان اومد و گفت:
-سلام استاد... دلمون واستون تنگ شده بود... تو رو خدا هفته بعد از عیدکلاس تشکیل شه.
از این همه گستاخی بدم اومد. اخم کردم . اخمم از چشم آریان دور نموند. خیلی جدی رو به دختر گفت:
-شروع کلاس ها با آموزشگاهه نه من...
و برگشت سمت من و گفت:
-خانومم شامت رو خوردی؟
دختر که شنیدن کلمه خانومم حرصش در اومده بود اخمی کرد و گفت:
-باشه؛ ببخشید مزاحم شدم... خدانگهدار
با رفتن دخترآریان یه نگاه به سمت من کرد و با دیدن لبخندم ریز خندید. نمی خواستم کارش رو بی جواب بزارم. سرم رو جلو بردم و آروم گفتم:
-عاشقـــتم استاد
لبخند خبیثی زد و گفت:
جدی؟
لقمه ای دهنم گذاشتم و گفتم:
-جدیِ جدی...
با شیطنت ادامه داد:
-پس امشب اون لباس خوشگله ات رو می پوشی؟
لقمه ام تو گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن. آریان هم همونطور که می خندید واسم دوغ ریخت و لیوان رو روی لب هام گذاشت و گفت:
-غلط کردم بابا... بخور نفست جا بیا... اصلاً امشب من خونه نمیام میرم پیش دانش آموزهام. دلشون تنگمه.
می دونستم واسه لج من می گه. دوغ رو تا آخر خوردم و گفتم:
-بی جا می کنی خونه نیای. امشب کلی کار داریم.
ذوق زده گفت:
-جون من راست میگی؟ کار مشترک؟
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه باید ژله ها رو درست کنیم بزارم تو یخچال که تا فردا آماده شه.
خنده اش رو خورد و گفت:
-بی مزه...یخمک...
اه ضایعم کرد... سرم رو انداختم پایین که گفت:
-جوجو غصه نخور...خودم کمکت می کنم. دوتایی با هم همه چیز رو آماده می کنیم که فردا جوجو حسودِ مهمونیش عالی برگزار شه.
سرم رو آوردم بالا و گفتم:
-جون من؟
خندید و گفت:
-آره عزیزم.
-بریم خونه؟
آریان: آره دیگه بریم که کلی کار داریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-تو.... بهترین...
نمی دونستم چی بگم؟ خجالت می کشیدم بگم بهترین شوهر دنیایی..خجالت که نه... بیشتر واسه اینکه پرو نشه.
دستم رو فشرد و گفت:
-بهترین چی؟
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
-بهترین ...عشق دنیایی....
دستم که تو دستش بود رو بالا آورد و بوسید و گفت:
-تو هم بهترین و صبور ترین و عزیز ترینمی...

با صدای بلند داد زدم:
-آریـــان بیدار شو...باید غذا ها رو بپزیم...
آروم لای چشم هاش رو باز کرد و دستم رو گرفت و پرتم کرد کنار خودش روی تخت و گفت:
-بگیر بخواب دختر. دیشب تا نصفه شب واست ژله درست می کردم حالا غذا هم بپزم؟
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-نخیرم، فقط خواستم پیشم باشی که خراب نکنم غذا رو...
آریان: باشه بابا؛ تا تو بری وسایلت رو آماده کنی منم دست و صورتم می شورم و میام.
جیغ زدم و گفتم:
-خیلی ماهی...
سریع از اتاق خارج شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و تمام مواد غذایی که واسه خورشت ها لازم داشتم رو روی میز گذاشتم و یه لقمه نون پنیر هم واسه آریان درست کردم و منتظرش شدم. یکم بعد آریان در حالی که گرمکن سورمه ایش رو تا بالای شکمش بالا می کشید وارد آشپزخونه شد و گفت:
-برو اونطرف که سر آشپز آری اومد.
از حرکتش خنده ام گرفت و گفتم:
-خوش اومدی سرآشپز...
آریان: سفارش غذا رو نمی فرمایید؟
انگشت اشاره ام رو روی لب هام گذاشتم و شروع کردم به فکر کردن و گفتم:
-اووومـــ.... خب خورشت سبزی و بادمجان باشه. جوجه کباب هم که حتماً باید باشه...فسنجون به نظرت دیگه لازمه؟؟؟
شلوارش رو با حالت عصبانیت بیشتر بالا کشید و گفت:
-برو خانـــوم...این تجملات واسه چی؟ به فکر من بدبخت باش که باید همش رو درست کنم. تو دقیقاً کدوم ها رو بلدی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-همش رو یادم دادی بجز فسنجون که دوست ندارم. البته اونایی رو هم که یادم دادی هااا
صدام رو مظلوم کردم و ادامه دادم:
-ممکنه خراب کنم اونوقت مهمونیمون خراب میشه عزیزم...خودت زحمتش رو می کشی؟؟؟
سعی کردم چشم هام رو شبیه گربه تو برنامه کودک شرک مظلوم کنم. فکر کنم کلکم داشت می گرفت:
آریان: خعلی خب بابا انقدر دوباره فیلم واسه من بازی نکن وروجک. اما دیگه جوجه رو به رستوران سفارش میدم.
-باشه. هر چی آقامون بگه.
با صدی بلند خندید و گفت:
-خوب یاد گرفتی چطوری من رو خر کنیا...
با پروگی جواب دادم:
-چشمم نکنی؟ بزن به تخته...
جلو اومد و دستش رو به سرم زد و گفت:
-بزنم به تخته.
اول منظورش رو متوجه نشدم اما بعد که فهمیدم مخ نازنینم رو با تخته یکی گرفته گفتم:
-هـــوی بفهم داری با کی حرف میزنی...با یه مهندس عمران درست حرف بزن بنــّا.
همونطور که دوباره شلوارش رو بالا می کشید از آشپزخونه با حالت خنده داری بیرون رفت و روی مبل نشست و گفت:
-خانوم قربون دستت برو یه آشپز بیار ما بناییم.
وای چه غلطی کردم. سریع دوییدم بیرون آشپزخونه و کنارش نشستم و گفتم:
-غلط کردم آری جونم پاشو بریم غذا بپزیم.
با حالت زنونه و لوسی سرش رو بالا برد و گفت:
-نـــوچ نمی خوام...
-فدات شم آبرومون میره ها....
آریان: به من چه؟
-آری جون بیا با هم دوست باشیم دیگه...
دست به سینه شد و گفت:
- باشه با هم دوست باشیم اما من غذا نمی پزم.
-بیا دیگه منم کمکت می کنم. دیر میشه ها...ساعت دوازدهه.
لقمه رو دادم دستش و گفتم:
-بیا عزیزم. لقمه ت رو بخور و بیا کمکم.
ذوق زده به دستم نگاه کرد و گفت:
-خودت بزار دهنم
وایی لوس شده بود حسابی... لقمه رو دادم دستش و گفتم:
-تا تو لقمه ات رو بخوری منم میرم پیاز خورد می کنم. خوبه؟
پشت چشمی نازم کرد و لقمه رو از دستم کشید و یه گاز بهش زد و پاهاش رو انداخت رو میز مقابلش و گفت:
-باوشه...برو...

اشک چشمام در اومده بود. با آستینم اشک هام رو پاک می کردم و پیازها رو خورد می کردم. با کشیده شدن چاقو توسط آریان برگشتم سمتش که گفت:
-پاشو جوجو. پاشو برو تو اتاق رو تمییز کن و به خودت برس من غذا رو واست درست می کنم.
-نه خودم درستش می کنم زحمتت می شه.
آریان: زحمتی نیست. تا جارو رو بزنی و یکم گرد گیری کنی منم غذا رو پختم.
بی خیال تعارف شدم. از خدا می خواستم که آریان غذاها رو بپزه. چون من هنوز تجربه ی زیادی توی آشپزی پیدا نکرده بودم. سریع به سمت سالن رفتم و مشغول گردگیری شدم. همه وسایل تمییز بود اما واسه رفع بیکاری یه دستمال گرفتم دستم و خودم رو مشغول گردگیری نشون دادم.
یک ساعتی که گذشت از گردگیری خسته شدم. آهنگ با صدای بلند گذاشتم و مشغول جارو زدن شدم. با ریتم آهنگ خودم هم می رقصیدم. انواع رقص رو با جارو برقی انجام دادم. هر از گاهی جارو رو توی دستم می گرفتم و آهنگ رو با خواننده می خوندم. فقط نمی دونم چرا یه جاهایی خواننده از ریتم خارج می شد و آهنگ رو اشتباه می خوند.
دیگه تقریباً تموم شده بود. خواستم به طرف آشپزخونه برم که دیدم آریان روی اپن نشسته و من رو نگاه می کنه و می خنده. تازه با دست دهنش رو گرفته بود که من صدای خنده اش رو نشنوم. دوباره خجالتم اوت کرد و با عصبانیت گفتم:
-زهرمار مگه بهت نگفتم غذا رو درست کن؟
با این حرفم صدای خنده اش بلندتر شد و گفت:
-این خجالتت منو دیوونه کرده. غذا آماده ست خانوم.
وا مگه چقدر گذشته بود؟ یه نگاه به به ساعت کردم. اوه وقت زیادی نداشتیم. همونطور که جارو رو جمع می کردم گفتم:
-زود برو دوش بگیر تا مهمون ها نیومدن.
آریان: من که دیروز دوش گرفتم نمی خوام. تو برو...
-پاشو ببینم تنت بو قرمه سبزی میده من تمیزم.
همزمان یاد این حرف افتادم که همیشه میگن تن زن خوب باید بو قرمه سبزی بده. با چشم های گرد شده برگشتم سمت آریان که دیگه تقریباً روی اپن خوابیده بود و می خندید. به ساعت اشاره کردم و گفتم:
-آریان...حرص نده دیگه پاشو...می خوام امشب همه چیز عالی باشه.
همونطور که می خندید به طرف حمام رفت و گفت:
-چشــم به سلیقه خودت واسم لباس آماده کن.
تو دلم کلی ذوق کردم و به طرف اتاق مشترکمون رفتم. در کمدم رو باز کردم. واسه خودم یه پیرهن حریر سورمه ای انتخاب کردم و شلوارچسبون و شال سفید رنگم رو هم برداشتم. واسه آریان هم شلوار لی که تقریباً رنگ پیرهن خودم بود همراه تک پوش جذب سفید رنگ...
یه نگاه به لوازم آرایشم کردم. بدم نمی اومد امشب آرایشم غلیظ تر نسبت به دفعات قبلم بشه. یه نگاه به ساعت کردم. یکی دوساعتی وقت داشتم. دست به کار شدم. اول صورتم رو کرم زدم تا حسابی پوستم رو صاف نشون بده. خط چشم تقریباً پهنی کشیدم. با سایه یه خط نقره ای بالای خط چشمم کشیدم.
مژه هام رو هم پر از ریمل سورمه ای کردم. یکم رژ گونه صورتی رنگ و رژ صورتی هم بدک نمی شد. آرایشم که تکمیل شد لباس هام رو پوشیدم و خودم رو پر از عطر کردم. موهام رو هم کج یه طرف صورتم ریختم و شالم رو سر کردم. به نظر خودم خیلی خوب شده بودم.
لباس های آریان رو واسش آماده کردم و از بین ادکلن هاش ملایم ترینش رو انتخاب کردم و کنار لباس هاش گذاشتم. باز به ساعت نگاه کردم. واسه مهمونی امشب استرس داشتم. حدود یه ساعت از وقتم واسه آرایش و لباس پوشیدن از بین رفته بود. به طرف آشپزخونه رفتم و ظرف میوه رو با نهایت سلیقه چیدم.
انواع شکلات هم توی یه ظرف دیگه با حالت مارپیچ ریختم. چند مدل شیرین مختلف رو هم تو ظرف پایه داری چیدم و روی میز گذاشتم. چند مدل شربت هم آماده کردم و داخل یخچال گذاشتم تا خنک بمونه. با صدای پای آریان در یخچال رو بستم و به طرفش برگشتم.
عالی شده بود. صورتش انقدر صاف بود که فکر کنم هزار تیغ کرده بود. مرتب و تمییز. بوی عطرش فضا رو پر کرده بود. سعی کردم از حالت شوک خارج شم. خونسرد لبخندی زدم و گفتم:
-عالی شدی عسیسم.
بهم نزدیک تر شد و گفت:
-تو هم همینطور پری من...
حالتش عوض شده بود. خواستم سریع از آشپزخونه خارج شم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
-کجا خانوم خوشگله؟
با من من گفتم:
-میرم ...میرم...
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با یه مدل خاص خندید و گفت:
-کجا می خوای بری؟
با به صدا در اومدن زنگ در دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-میرم در رو باز کنم.
آریان هم که حسابی تو برجکش خورده بود دنبالم راه افتاد و گفت:
-لازم نکرده اینطوری بری. لابد از رستوران. جوجه ها رو آورده...
آریان رفت طبقه پایین تا غذا رو بگیره و یکم بعد پدر جون از طبقه بالا اومد. باهاش به گرمی سلام احوال پرسی کردم و به داخل دعوتش کردم.

کنار پدرجون نشستم و مشغول حرف زدن شدیم. با شنیدن صدای آریان از پشت در که می گفت:
-حالا از دست من فرار می کنی جوجو؟
جلو پدرجون آب شدم. اصلاً نمی دونستم چی باید بگم. پدر جون هم نگاهش رو به سمت تلویزیون برد تا من بیشتر از این خجالت نکشم. به سمت در رفتم و با حرص غذا ها رو از دست آریان گرفتم و گفتم:
-هیس. ساکت شو.
و غذا ها رو به آشپزخونه بردم تا داخل فر بزارم.
آریان: تازه واسه من قیافه هم میگیره. جای اینکه من عصبانی باشم خانوم واسمون عصبانی شده.
پدرجون سرفه ای کرد تا آریانِ خر متوجه حضورش بشه. آریان هم یکم هول شد اما بعد خونسرد و به سمت پدرجون رفت و گفت:
-خوش اومدی بابا...
و کنار پدرجون نشست. خوشم می اومد که آریان با پدرجون زیادی خودمونی بود. با به صدا اومدن زنگ خونواده خودم هم اومدن. دیگه آریان شده بود میزبان و من هم همش تو آشپزخونه بودم و به غذا ها سر میزدم.
با کشیده شدن گوشم صدای«آخ آخم» بلند شد.
-عوضی چرا اینطوری می کنی؟
پدرام: دلم می خواست. آبجی خوشگله خودمه. دلم واسش تنگ شده بود بی معرفت رو.
پریدم بغلش و گفتم:
-آبجی فدات شه داداشی...منم دلم خعلی واست تنگ شده بود.
با زدن این حرف پدرام حسابی واسم قیافه گرفت و پشت چشمی واسم نازک کرد و با وسواس من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-ایــش...برو اونطرف ببینم. زود صمیمی می شه.
و به سمت یخچال رفت و شروع کرد به ناخنک زدن. از داخل یخچال یه ظرف ژله جلوش گذاشتم و گفتم:
-داداشی تو رو خدا زحمات گرانقدرم رو خراب نکن. این ظرف واسه تو به بقیه چیزا ناخنک نزن.
پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. یهو سرش رو آورد بالا و گفت:
-راســتی...
دستش رو توی جیبش کرد و یه جعبه کوچولو از داخل جیبش بیرون آرود و گفت:
-تقدیم به بهترین آبجی دنیا...
مثل وحشی ها پریدم رو جعبه و درش رو باز کردم. یه انگشتر با نگین هایی با رنگ خاص که خیلی براق بود. انگشتر رو داخل دستم کردم و همونطور که بهش نگاه می کردم گفتم:
-وای چقدر خوشگله...مرسی...اما واسه چی؟
لپم رو محکم کشید و گفت:
-بخاطر اینکه قضیه سارا رو واسه مامان گفتی.
تازه یادم به سارا و پدرام افتاد. جیغ کوتاهی از خوشحالی کشیدم و با اشتیاق گفتم:
-چی شد؟ مامان قبول کرد؟
پدرام: آره بابا...اصلاً فکرش رو نمی کردم. تازه گفت کی بهتر از سارا که دیده و شناخته ست.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-تبریک میگم داداش گلم.
با کشیده شدن کمرم به عقب برگشتم. آریان با اخم ساختگی بهم نگاه کرد و گفت:
-آی آی آی...ما رو بوس نمی کنی بعد این چسبیدی به خان داداش زشتت که با این ریش هاش شبیه بزغاله ست؟ تازه چلپ چلپ بوسش هم می کنی؟
به انشگترم اشاره کردم و گفتم:
-تو هم واسم از اینا بخر تا بوست کنم.
صدای خنده هر سه مون بلند شد. پدرام سرفه ای کرد و گفت:
-البته بدل ها...پول نداشتم طلا بخرم واست...
یه نگاه به انگشتر کردم و از دستم درش آوردم و دماغم رو جمع کردم و گفتم:
-بگیر بگیر...نخواستم. برو به زنت هدیه بدلی بده. شوهرم واسم طلاش رو می خره.
قیافه اش رو مظلوم کرد و گفت:
-خو پری پول نداشتم. تازه بدلِ بدل هم که نیست نقره ست و بعد اضافه کرد:
-تازه اون شوهرت هیچی حالیش نیست هر کاری واست می کنه از تقلب های منه.
دوباره انگشتر رو توی دستم کردم و گفتم:
-آها حالا بهتر شد.
آریان و پدرام با صدا به این حرکتم خندیدن اما با به صدا در اومدن دوباره ی زنگ بحثمون قطع شد و با آریان به استقبال خونواده ی عمه خانوم رفتیم.

با باز شدن در سیما و عمه خانوم وارد سالن شدن. بعد از روبوسی تعارفشون کردم که بنشینن اما آریان قبل از اینکه بنشینند رو به سیما گفت:
-پس شوهرت کو؟
سیما هم با چشم و ابرو اداهایی در آورد و گفت:
-بهت که گفتم...سر همون قضیه نمیاد.
آریان هم چند بار سرش رو تکون داد. ای خدا یعنی این سیما خیر ندیده تا امشب رو هم به دهنم زهر نکنه ول کن نیست. معلوم نبود کی با آریان حرف زده بود. بغض کردم بد جور... انگار یکی گلوم رو گرفته بود و فشار می داد. هوا کم داشتم. داشتم خفه می شدم. سیما و آریان کی هم دیگه رو دیدن که الان سیما اینطوری کرد و آریان متوجه منظورش شد.
وارد آشپزخونه شدم و سریع چایی ریختم. اونقدر با حرص و تند تند کارم رو انجام می دادم که چند بار آبجوش روی دستم ریخت. اما سوزش و درد دستم خیلی خیلی کمتر از اون دردی بود که قلبم می کشید.
با تلخی هر چه تمام لبخندی زدم وازشون پذیرایی کردم. پدرام که متوجه حال خرابم شد و از اول این ماجرا رو می دونست سینی چایی رو از دستم گرفت و طوری که دیگران نشنون کنار گوشم گفت:
-محکم باش...این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟
با صدایی که از ته چاه می اومد گفتم:
-باشه داداش.
اما با دیدن آریان که کنار سیما نشسته بود و مثل اونشب تو شمال آروم آروم حرف میزد دلم گرفت. نزدیک بود بیفتم که پدرام با دست آزادش زیر بازوم رو گرفت و گفت:
-تا تو یه آب به صورتت بزنی من هم چایی و تعارف کردم و اومدم. با هم راجع بهش حرف میزنیم. باشه؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم وارد آشپزخونه شدم. متاسفانه آب هم نمی تونستم به صورتم بزنم چون کل آرایشم پایین می ریخت. یه لیوان آب واسه خودم ریختم تا از عصبانیتم کم شه اما حتی نتونستم یکمش رو هم بخورم.
پشت میز نشستم. خوشبختانه توی دید نبودم. سرم رو روی میز گذاشتم.
-آریان..آریان...آریان...آخه من از دست تو چیکار کنم؟ چقدر بگم نسبت به سیما حساسم؟ کم بهت گفتم؟ هان؟
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. سریع پاکش کردم که آریان وارد آشپزخونه شد و گفت:
-پری بخدا واست توضیح میدم. اونی که تو فکر می کنی نیست عزیزم...
می دونستم بازم پدرام بهش گفته که ناراحتم. وگرنه خودش الان کنار سیما جون نشسته بود و مشغول خوش وبش بود. داداش مهربونم...
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سالن رفتم و کنار پدرجون نشستم. همه مشغول حرف زدن با هم بودم. شروع کردم با انشگتای سوختم بازی کردن. پدرجون دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-به به چه عجب...باباجون اومدیم خودتو ببینیم همش تو آشپزخونه...
و در ادامه ی حرفش خندید و رو به پدرم گفت:
-واقعاً باید به این نوع تربیت آفرین گفت. پریناز بی نظیره...من اگه دختری داشتم به اندازه پریناز دوستش داشتم. چه بسا که پریناز واسم عزیز تر از اون می شد.
بابا: شما لطف دارید.
لبخندی زدم که سیما فضول پرید وسط بحث پدرجون و بابام و گفت:
-وا؟؟؟ دایی؟؟؟ دست شما درد نکنه. شما که قبلاً می گفتی دوست داشتم یه دختر مثل سیما داشتم...
پدرجون لبخند مرموزی به من زد و رو به سیما گفت:
-من غلط بکنم از این حرفا بزنم. خدا اون روز رو نیاره. زبونت رو گاز بگیر دختر.
و قاه قاه خندید. با این حرفش صدای خنده ی من هم بلند شد که مامان بهم چشم خیره رفت و رو به سیما گفت:
-ماشاا... خسرو خان شوخن. شوخی می کنن عزیزم به دل نگیر.
یکی نبود بگه مادر من تو که نمی دونی این سیما بلای جون دخترته نمی خواد ازش طرفداری کنی. چیه این تحفه خانم خوبه؟ اه. میبینمش چندشم میشه.
عمه خانوم هم که با این حرف مامان خیلی حال کرد مشغول صحبت کردن در مورد خوبی های دخترش با مامان شد. ایش...تنها کسی که توی جمع من رو درک می کرد پدرام و پدر جون بودن.
با صدای آریان که گفت:
-خانومم یه لحظه میای؟
و دست پدرجون که فشار خفیفی به کمرم وارد کرد تا بلند شم از جا بلند شدم و به طرف آریان رفتم. نه بخاطر آریان بلکه فقط و فقط به خاطر طرفداری پدرجون از من و ضایع کردن سیما.

به محض ورود به اتاق خواب دستام رو گرفت و چسبوندم به دیوار... طوری که دیگه نتونم حرکت کنم. آروم زیر گوشم گفت:
-تو به من اعتماد داری. مگه نه؟
آروم گفتم:
-داشتم ولی الان دیگه مطمئن نیستم.
دندون هاش رو بهم فشرد و با صدای بمی گفت:
-بیخود می کنی...سیما و من آخرین باری که حرف زدیم همون روز تو شمال بود.
دستاش رو زدم کنار و گفتم:
-باشه باور کردم. حالا برو اونطرف می خوام برم شام رو بکشم.
محکم تر از قبل گرفتم و گفت:
-نه دیگه همینطوری که نمیشه بری...باید جریمه قضاوت زود و اشتباهت رو بدی.
گیج نگاهش کردم و گفتم:
-منظورت چیه؟
لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد اما با باز شدن در توسط پدرام و گفتن:
-آجی من گشنه امِ شام رو کی می کشی؟
حس آریان پرید و همونطور که ازم فاصله گرفت گفت:
-بر خر مگس معرکه لعنت...
پدرام چشم هاش رو گرد کرد و رو به آریان گفت:
-وای خاک تو سرم با منی؟ بد موقع رسیدم؟
آریان: پدرام گمشو بیرون...
پدرام: خب بابا...حرص نخور...خودم وساطتت رو می کنم.
و بدون اینکه خجالت بکشه از اینکه بد موقع سر رسیده رو به من گفت:
-آجی تو ببخشش...خامی کرد...بچگی کرد...دیگه از این غلطا نمی کنه...اگه تو بهش اعتماد نداری من بهش اعتماد کامل دارم. هر چی نباشه چند ساله که دوستمه.
آریان چشماش رو تا آخر باز کرد و گفت:
-تو گوش ایستاده بودی؟
پدرام: آره...گفتم اگه کار به گیس و گیس کشی کشید بیام جداتون کنم.
بلند خندیدم که پدرام گفت:
-دیدی آریان خان این طوری آشتی می کنن نه اینکه خِر آجیمو گرفتی و می خوای به زور و تهدید به خفگی مجبور به صلحش کنی.
خوب می دونستم پدرام داره این ها رو میگه تا من خجالت نکشم. جفتشونو کنار زدم و گفتم:
-بسه دیگه انقدر حرف نزنید... میرم شام رو بکشم.
پدرام هم خوشحال از اینکه شام رو می کشیدم و جلو تر از من اتاق رو ترک کرد. من نمی دونم چرا پسرا انقدر شکمشون واسشون عزیزه...خواستم به آشپزخونه برم که آریان مچم رو گرفت و گفت:
-کجا؟
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
-مگه نمی بینی؟ دارم میرم شام بکشم.
همزمان ابرو بالا پایین انداختم تا بیشتر بسوزه.
آریان: باشه...حالا هی از دست من در برو...شب که مهمونات رفتن بلدم چطوری جبران کنم.
به خیال اینکه آریان بیخیال شده خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که صورتشو نزدیک آورد و سریع لب هام رو بوسید و گفت:
-علی الحساب این رو داشته باش تا بعد.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. خواست دوباره بهم نزدیک بشه که پدرام باز اومد و گفت:
-پس چرا نمیای؟ گرسنه امِ
این بار دیگه حسابی حرص آریان در اومد و دمپایی رو فرشیش رو در آورد و به سمت پدرام پرتاب کرد و گفت:
-من که می دونم درد تو چیه...برو سر یخچال هر چی خواستی کوفت کن فقط دو دقیقه...دو دقیقه من و زنم رو تنها بزار.
صدای قهقهه ی من و پدرام بلند شد. دستم رو از دست آریان بیرون کشیدم و به طرف پدرام رفتم و گفتم:
-بیا بریم داداش...محلش نزار...شعور برخورد با مهمون رو نداره.
پدرام هم حرفم رو با تکون دادن سرش تایید کرد. دیگه منتظر عکس العمل بعدی آریان نشدم و به آشپزخونه رفتم تا شام رو آماده کنم. سعی کردم هر چی سلیقه دارم به خرج بدم تا میز شیکی بچینم...
پدرام: اووو...کی میره این همه راه رو...تو کی این کار ها رو یاد گرفتی که من خبر ندارم؟
لبم رو گزیدم و گفتم:
-دارم تمام هنرم رو به نمایش میزارم بلکه این سیما کوفت خورده از حسودی غذا بپره گلوش خفه شه انشاا.... .
دوباره هر دو با صدا خندیدیم.
پدرام: ایول...خوشم اومد. اینطوری رقیب رو از میدون به در می کنن. هر چند تو رقیب نداری...من مطمئنم آریان فقط تو رو دوست داره. اما تو خره باورت نمیشه.
یه قسمت از کاهو رو گذاشتم دهنم و گفتم:
-اولاٌ خر خودتی. دوماً یادم باشه کار امروزت رو بعداً که زن گرفتی جبران کنم.
ظرف سالاد رو از دستم کشید و روی میز گذاشت و گفت:
-لازم نکرده واسه من جبران کنی. لحظات رمانتیک من و سارا رو بهم بزنی من می دونم و تو. از الان ادای خواهر شوهر های سیریش رو در نیار دیگه.
خندیدم و گفتم:
-خیلی پرویی... خودت الان دقیقاً همین کار رو کردی.
پدرام: قیافه ات رو وقتی داشتی می رفتی پیشش دیدم... تقصیر من که نجاتت دادم.
زد رو دستش و ادامه داد:
-بشکنه این دست که نمک نداره.
همزمان آریان اومد داخل آشپزخونه و دستش رو بالا برد و گفت:
-الهی آمین.
و نگاهی به میز انداخت و گفت:
-دستت درد نکنه خانومم... عالی شده...
پدرام: شرمنده داداش میون کلامت...من برم بیرون تا این زنت مثل الان فحش کشم نکرده که چرا بین لحظات رمانتیک ما سر رسیدی...
-پدرام....خیلی عوضی...من کی این حرف رو زدم؟
شونه بالا انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه از آشپزخونه بیرون رفت. آریان از پشت سر بازو هام رو گرفت و گفت:
-آره خانومم؟ تو این حرف رو زدی؟
قبل اینکه آریان بخواد حرکت دیگه ای بکنه و واسه فرار کردن از جواب دادن به سوالش با قدم های تند به طرف سالن رفتم و گفتم:
-بفرمایید سر میز شام...
و دیگه به آریان که با چشم و ابرو واسم خط و نشون می کشید اهمیتی ندادم.

اول از همه پدرجون وارد آشپزخونه شد. حسابی کیف کرد. دستاش رو بهم مالید و گفت:
-اووم...ببین دخترم چه کرده.
و بعد همگی دور میز نشستیم. خودم هنوز از غذا نچشیده بودم اما به دستپخت آریان اعتماد داشتم. دستپختش حرف نداشت. با سلیقه ای هم که من واسه تزیین به خرج داده بودم دیگه عالی شده بود.
عمه خانوم: ممنون دخترم. زحمت کشیدی. چقدر عالی شده طعمش.
لبخند پیروزی روی لبم اومد و گفتم:
-چه زحمتی؟ نوش جان
آریان یه طرفم نشسته بود و پدرام هم طرف دیگه ام. پدرام سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-واقعاً همش رو خودت درست کردی؟
محکم زدم روی پاش که قیافه اش تو هم رفت و ساکت شد. از اون طرف سیما با حرص سرش رو بالا آورد و گفت:
-ممنون عزیزم. اما از آریان هم آشپزی یاد بگیری بد نیست چون دستپختش حرف نداره.
همزمان با آریان بطرف هم برگشتیم و لبخند زدیم. یکی نبود بگه بدبخت دستپخت آریانِ. چرا چرت میگی؟
آریان: نه دستپختمون با هم دقیقاً یکیه.
سیما: اشتباه می کنی دیگه آریان جان. من به شخصه دستپخت تو رو بیشتر دوست دارم.
همزمان لیوان دوغش رو به طرف دهانش برد که آریان گفت:
-آخه من خودم به پریناز آشپزی رو یاد دادم. واسه همین میگم.
دوغ پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. آخیش دلم خنک شد. تا سیما خانوم باشه دیگه زر اضافه نزنه. لبخندی رو به سیما زدم تا یه جاییش بسوزه و رو به پدرجون و عمه خانوم که حالا به بحث آریان و سیما نگاه می کردن گفتم:
-بفرمایید...سرد میشه...
دوباره همه مشغول شام خوردن شدن. بین شام هر بار پدرجون یا پدر خودم از دستپختم تعریف می کرد و باعث می شد که من و آریان خنده مون بگیره. آخر کار هم آریان طاقت نیورد و با گفتن:
-ممنون عزیزم عالی شده بود.
از سر میز بلند شد. اما متاسفانه قبل از آریان سیما میز رو ترک کرده بود. یه نگاه به سالن انداختم که پدرام متوجه نگرانیم شد. چشمکی زد و با گفتن:
-دستت مرسی آبجی جونم.
میز رو ترک کرد و رفت روی مبلی که بین سیما و آریان بود نشست و مشغول بحث با آریان شد. نگاهی به سیما که واسه خودش مگس می پروند کردم و لبخند پیروزمندانه ای زدم و با خیال راحت مشغول خوردن غذام شدم.

ساعت از دوازده گذشته بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم. بالاخره تموم شد. لباسم رو با یه پیرهن کوتاه و حریر بنفش عوض کردم تا راحت باشم. با صدای خر و پفی که آریان به راه انداخته بود بعید می دونستم بیدار بشه؛ واسه همین پوشیدن این لباس واسم مشکلی ایجاد نمی کرد. یه لحظه دلم واسش سوخت. همه ی کارهای اصلی رو اون انجام داده بود.
این همه تهدیدم کرد که بعد از رفتن مهمون ها لجبازی هام رو جبران می کنه اما الان روی کاناپه خوابش برده بود. یه نگاه به اطراف انداختم. سالن تنها با نورآباژور بزرگ کنار مبل ها روشن بود. نور خیلی کمی بود اما دلم نیومد چراغ رو بزنم ممکن بود بیدارش کنم.
یه پتوی نازک برداشتم و پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. پتو رو روی آریان کشیدم. چقدر تو خواب دوست داشتنی تر شده بود. خم شدم و پشیمونیش رو بوسیدم. لب هاش حالت لبخند گرفت. فکر کنم داشت خواب انتقام گرفتن از من رو می دید که انقدر خوشحال بود.
به چهره اش دقیق شدم. کاری کرده بود که ذره ذره عاشقش شده بودم.موهاش رو که نامنظم روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم که تکون خورد. واسه اینکه بیدار نشه سریع از کنارش بلند شدم و مشغول جمع کردن و تمیز کردن سالن شدم. فردا سیزده به در بود و دوست نداشتم تو خونه بمونم و ظرف بشورم.
شیرآب رو یکم باز کردم و آروم و بی سر و صدا مشغول شستن ظرف ها شدم. با کشیده شدن یکی از چاقوها روی دستم صدای آخم بلند شد و همزمان صدای آریان که گفت:
-چیکار کردی؟
به طرف صدا برگشتم. روی اپن در حالی که پتوش رو دورش پیچیده بود نشسته بود و مشغول تماشای من بود. دستم رو محکم گرفتم و گفتم:
-چیزی نشد. یکم برید.
دوید سمتم و با نگرانی گفت:
-ببینم
آروم دستی رو که مشت کرده بودم دور انگشتم رو باز کردم که صدای خنده اش بلند شد.
آریان: جوجو اینکه خراش هم برنداشته.
یه نگاه به دستم کردم. راست می گفت. من از بچگی هم از بریده شدن پوستم و خون می ترسیدم و حالم بد می شد. الان هم چون نور خیلی کم بود فکر کردم خون میاد و من نمی بینم. یکی نبود بگه آخه دختر خنگ تو این نور کم کی ظرف می شوره؟
دستم رو زیر شیر آب گرفتم و گفتم:
-مگه خواب نبودی؟
چشم هاش رو چرخوند و به سقف نگاه کرد. وای....یعنی فهمیده بود بوسیدمش؟؟؟ عصبی گفتم:
-با توام آریان مگه خواب نبودی؟؟؟
از ظرفشویی کنارم زد و خودش مشغول شستن ظرف ها شد و گفت:
-نوچ
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-پس اون صدای خر و پفی هم که تا خونه هفت تا همسایه اونور تر می رفت هم الکی بود؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-ای ...همچین بگی نگی
جیغ زدم:
-آریان؟ خجالت نکشیدی؟ مثل بچه ها خودت رو بخواب زدی که چی؟
زبونش رو واسم درآورد و با حالت بچگونه گفت:
-تا ببینم مامانم بوسم می کنه یا نه؟
با گفتن:« خیلی دیوونه ای » آشپزخونه رو ترک. چقدر خوب بود که آریان همه ی کارها رو انجام می داد.
داد زد:
-این چه حرفی بود زدی؟ به نامه اعمالت اضافه شد. بعداً باهات حساب می کنم.
بیخیال یه موزیک پلی کردم تا خونه از این حالت تاریک و ساکت بودن خارج شه. لامپ ها رو هم روشن کردم. یه دستمال برداشتم و مشغول تمیز کردن میز ها شدم. همزما با آهنگ می خوندم و قر می دادم و روی میز ها دستمال می کشیدم. یه نگاه به آریان کردم. سرش به کار خودش بود. صدام رو بالا تر بردم و شروع به خوندن با آهنگ کردم.
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من
بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بیخالی داره حرصمو در میاره
تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم
باشم نباشم بمونم یا نمونم
میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت
میبینی دارم میمیرمو هیچ کاری باهام نداری
تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری حرصمو در میاری
من توی زندگیتم ولی
دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من
بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بیخالی داره حرصمو در میاره
تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم
باشم نباشم بمونم یا نمونم
میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره

اصلاً واسم مهم نبود خواننده چی میگه. دیگه رفته بودم رو دور تند و قر می دادم و می خوندم. آهنگ که تموم شد با صدای قدم های آریان که به طرفم می اومد سرم رو بالا آوردم. نگاه خیره اش رو روی لباسم دیدم. وای خدای من....اصلاً یادم به لباسم نبود. آریان هم که تازه انگار تو نور سر و وضع منو دیده بود.
کم کم نگاهش به طرف صورتم کشیده شد. روی لب هام که پر از رژ لب بود خیره شد. نزدیکم و اومد و با یه لحن خاصی گفت:
-می خوای تکلیف عشقمون رو مشخص کنم؟؟؟
تو دلم هزار بار به متن آهنگ فحش دادم. لب هام بهم قفل شده بود و آریان هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. زیر لب گفتم:
-آریان

هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. لب هام قفل شده بود. هیچ حرفی نمی تونستم بزنم. قبل از اینکه بخوام حرف دیگه ای بزنم بغلم کرد و به طرف اتاقمون رفت. در رو با پا باز کرد و همونطور که لب هام رو می بوسید روی تخت گذاشتم و مشغول در آوردن بلوزش شد که مخم به کار افتاد.
-داری چیکار می کنی؟
آریان: وقت تسویه حساب دیگه...از صبح تا حالا مزاحم داشتیم.
بیخیال بهش پتو رو روی خودم کشیدم و پشت بهش خوابیدم و گفتم:
-وای وای ترسیدم. تسویه حساب کردی. خوب شد؟
با تکون خوردن تشک فهمیدم اونم روی تخت دراز کشیده. زیر گوشم گفت:
-پریناز دیگه نمی تونم تحمل کنم. می فهمی؟ دوستت دارم...
خواستم ازحلقه ی دست هاش خارج شم که محکم تر گرفتم و گفت:
-مگه تو من رو دوست نداری که می خوای بری؟
آروم گفتم:
-چرا...منم دوست دارم.
به خودش فشردم و گفت:
-پس دیگه چی میگی؟ تا عمر دارم عاشقتم. نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره خانومم.
برگشتم به طرفش و گفتم:
-واقعاً؟ یعنی دیگه سیما هیچ جایی تو قلبت نداره؟
آریان: معلومه که نداره. قلبم فقط جای توئه.
-آریان؟
آریان: جانم عزیزم
نمی دونستم چی بگم. یه نگاه به اطراف کردم. بدم نمی اومد زندگیم شکل جدی تری بگیره. مخصوصاً با اخلاق اخیر آریان که کاری کرده بود عاشقش بشم.
نگاه خبیثی به در انداختم که فکرم رو خوند و محکم تر گرفتم. اول مقاومت کردم اما کم کم با حرف هاش خام شدم و مقاومتم رو از دست دادم. هر چی بود اون هم شوهرم بود و دوستش داشتم.
.................................................. .................................................. .........................................
با صدای تلفن از خواب پریدم. کش و قوسی به بدنم دادم که آه از نهادم برخاست. تمام بدنم درد می کرد. یه نگاه به اتاق کردم. انگار زلزله اومده بود. پتو و بالش های اضافه روی تخت همه کف اتاق بود. تازه یاد دیشب افتادم. شبی که از دنیای دخترونه ام خداحافظی کردم.
با شنیدن صدای آریان ملحفه رو بیشتر دور خودم پیچیدم. بالای سرم اومد و لب تخت نشست و همونطور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
-بیدار شدی خانومم؟
اگه هر کس دیگه ای بجز آریان بود می گفتم مگه کوری نمیبینی؟ اما فقط سرم رو تکون دادم.
آریان: شرمنده تقصیر منه یادم رفت تلفن رو از برق بکشم. خوبی عزیزم؟
دوباره سرم رو تکون دادم.
لبخند زد و از اتاق خارج شد و یکم بعد با یه ظرف برگشت و گفت:
-بخور تا حالت بهتر شه. حداقل جون بگیری بتونی حرف بزنی.
یه نگاه به ظرف انداختم. نمی دونستم چیه. یه قاشق ازش داخل دهنم گذاشتم که شیرینیش دلم رو زد و گذاشتمش روی میز کنار تخت. با اخم ظرف رو برداشت و خودش قاشق قاشق دهنم گذاشت و وادارم کرد تا آخر بخورم. با دوباره زنگ خوردن گوشی به طرف گوشی رفت.
فهمیدم داره با مامان حرف میزنه. با برگشتنش گفت:
-شانس رو می بینی؟ با این حالت باید ببرمت باغ. سیزده به درِ. به مامانت گفتم نمیایم پری خسته ست گفت:« شکون نداره سیزده به در آدم تو خونه باشه. نحسی میاره» هر چی هم باهاش حرف زدم فایده نداشت. می خوای خودت باهاش حرف بزنی؟
آروم بلند شدم و همونطور که ملحفه دورم بود به طرف حمام رفتم و گفتم:
-نه...یه دوش بگیرم و بریم.
منتظر ادامه ی حرفش نشدم و در رو بهم زدم. نمی دونم چرا ناراحت بودم. یعنی از یه طرف خوشحال بودم که دیگه زندگیمون مثل زن و شوهرای دیگه ست. اما از یه طرف ناراحت از اینکه چرا انقدر زود با دنیای دخترونه ام خداحافظی کردم.
دوش آبگرم رو باز کردم وزیر دوش کلی اشک ریختم. نمی فهمیدم از چی ناراحتم فقط دلم یکم گریه می خواست. حمامم که تمام شد دیگه بغضم خالی شده بود. دیگه از شدت ناراحتیم کم شده بود. حوله ام رو پوشیدم. به محض خارج شدنم آریان روی صندلی نشوندم و مشغول خشک کردن موهام شد.
با حرکت دست هاش بین موهام حس شیرینی تمام وجودم رو پر می کرد. بعد از خشک شدن موهام مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و بدون اینکه آرایشی کنم شالم رو روی سرم انداختم. خواستم برم که سریع گفت:
-کجا؟
یه جورایی ازش خجالت می کشیدم. سرم رو زیر انداختم و گفتم:
-مسکن بخورم. درد دارم.
سریع از جا بلند شد و گفت:
-بشین خودم واست میارم.
بعد از خوردن مسکن لقمه ای رو که واسم گرفته بود رو به دستم داد اما هر کاری کرد نخوردمش. واقعاً دیگه جا نداشتم. رژ لبم رو به دستم داد و گفت:
-میشه رژ بزنی؟
برگشتم سمتش و گفتم:
-نع نمی خوام.
از لحنم جا خورد و گفت:
-چرا؟ پریناز تو از اتفاقی که دیشب افتاد ناراحتی؟ تو که خودت اجازشو بهم دادی.
آروم گفتم:
-نه فقط کاش الان نمی رفتیم. قیافه ام رو نگاه کن. شبیه روحم.
باز نشوندم رو صندلی و گفت:
-الان خودم آرایشت می کنم. غصه نداره که عشقم.
چشمام اندازه قابلمه گشاد شد هم واسه کاری که می خواست انجام بده هم عشقمی که بهم گفت.
-مگه بلدی؟
آریان: خب یاد می گیرم. مگه چیه؟
خوشم اومد که از صبح هر کاری می خواستم انجام می داد. فکر می کردم به یه مرد بر بخوره بخواد همچین کاری کنه.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-باشه. پس خودت خواستی. شروع کن.
دلم نمی خواست بگم نه خودم آرایش می کنم. دلم می خواست ببینم چیکار می کنه.
شروع کرد به کشیدن خط چشم. اما چه خط چشمی؟؟؟ پشت چشمم کامل سیاه شده بود. حدود چهار بار پاک کرد و از نو کشید. دیگه پشت چشمم می سوخت. از دستش گرفتم و خودم یه خط باریک کشیدم. رژ رو برداشت و محکم روی لب هام کشید. سر رژ نازنینم نابود شد.
مث بچه ها شده بود. رژ رو از دستش گرفتم و گفتم:
-ببین عزیزم اینطوری می کشن. تو که همه وسایلم رو داغون کردی. تا تو آماده شی من هم خودم رو آرایش می کنم.
آروم گفت:
-ببخشید...زدم داغون کردم صورتتو. نه؟
از لحنش که شبیه بچه ها بود لبخند محوی روی لب هام اومد و گفتم:
-اشکال نداره
نیشش تا آخر باز شد و گفت:
-آخیش منتظر همین خنده بودم. دلم گرفت از بس نخندیدی. راستی پری...
برگشتم به طرفش...به مژه هاش اشاره کرد و گفت:
-از اینا هم بزن...
-از کدوما؟
آریان: از اینا که وقتی میزنی دهنت اندازه اسب آبی باز میشه.
تازه فهمیدم ریمل رو میگه. یه شونه برداشتم و به سمتش پرت کردم و گفتم:
-خیلی بی تربیتی
و با هر دو با صدای بلند خندیدیم. حالا دیگه از ناراحتی صبحم خبری نبود. خوشحال بودم که شریک زندگی مثل آریان دارم تا واسه کاشتن لبخند به روی لب هام هر کاری میکنه.

در ماشین رو بهم زد و گفت:
-عجب سیزده به دری شد امسال...
زدم به بازوش و گفتم:
-بسه دیگه انقدر از سیزده به در حرف نزن جواب منو بده چرا دیشب شوهر سیما نیومد؟
آریان: همون روز که شمال بودیم خودت که شنیدی مشکل دارن. حالا هم فرهاد اخلاق سیما رو شناخته فکر کنم می خوان جدا بشن. راحت شدی؟
چه افتضاحی...بدتر از این نمی شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
-از الان بهت گفته باشم اگه اومد طرفت محلش نمیدیا.
دستش رو دور دستم حلقه کرد و به طرف در باغ رفتیم.
آریان: خیالت راحت حسود خانم.
-حسودی نکردم.
آریان: مشخصه
با دیدن کسی که جلوی در باغ ایستاده بود بی خیال جواب دادن به آریان شدم و دویدم به سمتش. دلم خیلی درد می کرد ولی واقعاً دلم واسه دیدنش تنگ شده بود و نمی تونستم هیجانم رو کنترل کنم و ندوم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم. بیخیال بغل کردنش شدم چون دیگه واسه خودش مردی شده بود و منم که متاهل....بعله...همچین آدم متعهدی ام من...
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک کرد. اما با نزدیک تر شدن بهش انگار قیافه ام رو شناخت. چون لبخندی پهنی زد و به طرفم اومد و قبل اینکه بخوام حرفی بزنم محکم بغلم کرد.
خاک تو سرم. بی آبرو شدم رفت. آریان هم که این حرکت پویان رو دید با سرعت اومد سمتم. قبل اینکه بخواد کاری کنه خودم رو از آغوش پویان بیرون کشیدم و گفتم:
-هوی وحشی چیکار میکنی؟ غرب زده ی دیوونه من شوهر دارم.
محکم زد تو کمرم و گفت:
-بیخود می کنی شوهر کنی...تو اول و آخرش بیخ ریش خودمی. کسی زیر بارت نمیره.
به طرف آریان که با اخم بهم نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
-معرفی می کنم...همسرم آریان
با زدن این حرف دستش رو که از رو عصبانیت مشت کرده بود از هم باز کرد. دستم رو به سمت پویان دراز کردم و گفتم:
-ایشون هم پویان هستن. دوست بچگی من و پدرام و از طرفی برادر نیلوفرجون.
بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
-منتظر کی هستی؟
با صدایی که دیگه هیچ هیجانی نداشت و لبخند تلخی گفت:
-منتظر تو وروجک بودم. بهم نگفتن ازدواج کردی.
می دونستم پویان دوستم داره اما هیچ فایده ای نداشت. از اون دسته پسرایی بود که فقط می گفت تو با کسی نباش...از این خودخواهیش بدم میومد. از نوجوونیش که رفت آلمان خیلی کم می شد بیاد ایران اما توی همه ی ایمیل ها و تلفن هایی که بهم می زد از دوست دختر هاش می گفت.اما از این حرفا بگذریم به عنوان یه دوست بهترین بود و اگه کمکی از دستش در میومد دریغ نمی کرد.
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه آریان دستم رو کشید وداخل باغ شدیم. زیر لب با عصبانیت گفت:
-یه توضیحاتی در مورد ایشون باید بهم بدی.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-ای آروم برو دلم درد می کنه...دوست بچگیام...گفتم که...یه بار هم بهم گفته دوستم داره اما من گفتم به چشم خواهر بهم نگاه کنه همین.
دوباره دستم رو گرفت و و گفت:
-دیگه چی گفته؟
-هیچی بخدا...من و پویان مثل خواهر برادریم.
آریان: دیدم ریختش رو وقتی گفتی من شوهرتم.
-آریان تو رو خدا امروز رو بی خیال. حالم خوب نیست تو هم هی گیر میدی.
دیگه حرفی نزد. پیش بقیه رفتیم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول کنار هم روی تخته سنگی که کنار استخر بود نشستیم.

پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:
-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.
بزور لبخندی زدم و گفتم:
-اوهوم. یهویی شد دیگه...
پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟
آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:
-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.
پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:
-نامزدید یا ازدواج کردید؟
این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:
-ازدواج کردیم.
و این بار من هم ادامه دادم:
-می دونی ازدواج...ازدواج به سبک کنکوری...
پویان که انگار سر از حرفای ما دو تا در نیاورد، بی خیال موضوع ازدواج شد و گفت:
-راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...
آریان: آره نتیجه تلاشش بود.
از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:
-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.
با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:
-باشه...خوشبخت باشید.
انقدر دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن. خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.
بد ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.
مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...
-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.
مامان: بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟
-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...
مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...
وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟
دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:
-جونم مامان؟ چی شده؟
مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟
اخم کرد و گفت:
-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه چی این حرف رو می زنید؟
مامان: صبح که نمی خواستید بیاید...الان هم یا پیش تو نشسته یا پدرام... اونم کی؟ این زلزه که سیزده به در باغ رو به آتیش می کشید حالا میگه حوصله ندارم می خوام برم.
از اون طرف پدرام داد زد:
-پری نمیای؟ بازی شروع شدااا
قبل از اینکه من جواب بدم آریان گفت:
-نه داداش شما بازی کنید.
و رو به مامان گفت:
-مامان جان من و پری دعوامون نشده...فقط یکم حالش خوب نبود از صبح واسه اینکه که امروز از شیطنت هاش کم شده...
مامان زد تو صورتشو گفت:
-چی شده؟
-ا مامان شلوغش نکن بخدا هیچیم نیست.
مامان: پس چرا میگه حالت خوب نیست؟
مونده بودم چی بگم؟ آریان هم جای اینکه حرف بزنه لب هاش رو جمع کرده بود تا نخنده و فقط به سقف نگاه می کرد.
همزمان دوستای پدرام هم از راه رسیدن و باغ پر شد از دختر و پسرای جوون که یا خواهر برادر بودن و یا نامزد...اگه دوست بودند که مامانم اول پدرام رو می کشت بعد اون ها رو که درس عبرتی بشه واسه آیندگان...از فکر خودم خنده ام گرفت. همزمان بچه ها بازی رو بی خیال شدن و مشغول سلام احوال پرسی شدن.
مامان هم بی خیال من شد و به طرف مهمون ها رفت. سرم رو انداختم پایین که آریان بلند خندید. تا همین جا هم خیلی خودش رو نگه داشته بود. دستم رو مشت کردم و زدم توی بازوش و گفتم:
-کوفت...همش تقصیره توئه...خودت باید جواب مامانم رو بدی اگه باز گیر داد.
پسره ی پرو به سمت مامان رفت و گفت:
-باشه الان میرم توضیح میدم.
به طرفش دویدم و لباسش رو کشیدم و گفتم:
-لازم نکرده...بگیر بشین...
که باز سر و کله ی پویان پیدا شد و آریان رو از رفتن منصرف کرد.

پویان: پری چرا اینجا ایستادی؟ شاهین اومده...
حالا همه امروز گیر داده بودن به من...یه لحظه رفتم تو جلد دیوونگیم و گفتم:
-ا؟ چی چی آورده؟
با نیشگونی که آریان از پهلوم گرفت دقیقاً فهمیدم شاهین چی چی آورده. از اون طرف پویان دستم رو کشید و به سمت بچه ها برد. شانس ندارم حالا یه امروز این آریان بد بخت باید تموم دوستای خونوادگی و اجدادی ما رو ببینه. دستم رو از دست پویان بیرون کشیدم و به آریان خیره شدم.
با عصبانیت بهم نگاه کرد و به طرفم اومد. دستم رو گرفت و همونطور که دندون هاش رو بهم می فشرد گفت:
-می کشمت اگه تا آخر شب ازم جدا شی. فهمیدی؟
حق داشت دیگه. منم اگه سیما دست آریان رو می گرفت و انقدر که پویان به وجود آریان بی اهمیت هستش سیما هم من رو نادید می گرفت جفتشون رو می کشتم بعد تیکه تیکه می کردم که باعث تسلی وجودم شه...یعنی همچین آدم خشنی هستم من...
آروم سرم رو تکون دادم. اما بدم نمی اومد رفتارش با سیما رو تلافی کنم. هرچند خیلی مراعات حال من رو می کرد. با هم دیگه به سمت شاهین و شادی که به دوقلو های افسانه ای معروف بودن رفتیم. شاهین دستش رو بطرفم گرفت اما وقتی خواستم دستم رو از دست آریان بیرون بکشم و باهاش دست بدم درد خیلی بدی توی دستم پیچید.
محکم دستم رو توی دستش گرفته بود و می فشرد. بزور لبخندی بهش زدم و خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که این بار بیشتر فشرد. با خارج شدن کلمه «آخ » از دهنم شاهین رو به آریان گفت:
-بیخیال داداش با خانومت دست نمی دیم. ارزونی خودت...این تحفه چی داره آخه ؟
وبا صدای بلند با شادی خندیدن. بی خیال وجود آریان و تریپ مودبی شدم و گفتم:
-کووفت. هر چی باشم از تو خیلی سر ترم.
آریان که انگار از شاهین بیشتر از پویان خوشش اومده بود باهاش دست داد و گرم گرفت. من هم با شادی مشغول صحبت شدم. بقیه ی مهمون ها رو هم اونقدر باهاشون صمیمی نبودم که بخوام به آریان معرفی کنم. خداروشکر آریان از شاهین خوشش اومده بود و شادی کنارم بود تا تنها نباشم وگرنه تا آخر شب باید کنار آریان می نشستم و بعد هم به مامان جواب پس می دادم.
با ظرف میوه ای که جلوی صورتم اومد سرم رو بالا بردم. پویان بالای سرم ایستاده بود و میوه هایی رو که واسم پوست گرفته بود و تکه تکه کرده بود رو بهم تعارف کرد...خوب یادش مونده بود...از بچگی هر وقت می خواستم میوه پوست بگیرم تمام دستم رو می بردیم و به همه ی انگشت هام چسب زخم می زدم.
نمیدونستم چیکار کنم. اونقدر با پویان سرد نبودم که بخوام امروز باهاش بد رفتاری کنم. یه تکه از سیب برداشتم و دهنم گذاشتم و گفتم :
-ممنون.
اما با اخمی که آریان بهم کرد زهرم شد. با دستم بشقاب رو هل دادم عقب و گفتم:
-ممنون نمی خورم دیگه.
یه قسمت دیگه از سیب رو برداشت و بزور فرو کرد تو دهنم و گفت:
-واسه من کلاس نزار...این همه وقت گذاشتم پوست گرفتم اونوقت خانوم میگه: ممنون نمی خورم دیگه.
و حرکت من رو تکرار کرد. شادی هم بدون توجه به ما تکه های میوه رو تندتند می خورد.
اینبار آریان از جا بلند شد و با چشم غره ی وحشتناکی به طرفم اومد. سیب پرید تو گلوم و پویان هم شروع کرد به ضربه زدن به کمرم که آریان سریع دوید سمتم و پویان رو با دستش پس زد و گفت:
-برو اونطرف ببینم. پری...چی شد؟ خوبی؟
داشتم خفه می شدم. سریع واسم یه لیوان پر از آب کرد و به سمت دهنم گرفت. حالم یکم بهتر شد که پویان گفت:
-مردم و زنده شدم که دختر...
آریان که دیگه تحملش تموم شده بود با اخم عمیقی برگشت سمتش و گفت:
-لازم نکرده واسه زن من بمیری. پسره ی پرو...هر چی هیچی بهش نمیگم بد ترش می کنه.
پویان که بهش برخورده بود خواست جواب بده اما شاهین واسه ی اینکه دعوا نشه سریع پویان رو به طرف دیگه باغ برد. آریان هم با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
-بلند شو آماده شو بریم خونه...زود...

از جام بلند شدم و گفتم:
-ا آریان مگه تقصیر من بود؟
یه نگاه به اطراف کرد...کسی جز شادی کنارمون نبود. دستش رو کشید رو لب هام و گفت:
-چرا انقدر رژت پررنگ؟ کی گفت اینطور آرایش کنی و بیای؟
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-خودت
دندوناش رو روی هم فشرد و گفت:
-جواب نده پری...جواب نده...داری دیوونه ام می کنی.
خواستم کیفم رو بردارم که بریم اما خدارو شکر مامان به موقع رسید و گفت:
-کجا؟ عصر سیزده به در می خوای بری خونه تنها بشینی که چی؟
-مامان آریان یه سری کار داره.
مامان که حالا از دست آریان عصبی شده بود گفت:
-بیخود. روز تعطیل مخصوص خونواده ست نه کار...
از اون طرف شاهین داد زد:
-پری صفحه شطرنج رو چیدم...بازی می کنی؟
قبل از اینکه آریان بخواد مخالفت کنه بلند گفتم:
-آره ...الان میام.
سریع دستم رو از دست آریان کشیدم بیرون و به طرف شاهین رفتم. آریان هم که دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفته بود دنبالم اومد و کنارم نشست. قرار شد برنده بازی با شادی بازی کنه. دم آریان گرم که واسه اینکه من ببرم کلی بهم تقلب رسوند و بالاخره تونستم از شاهین و بعد از اون هم از شادی ببرم.
نوبت پدرام شد که باهام بازی کنه. باز هم آریان بهم تقلب می رسوند. پدرام که متوجه قضیه شد رو به آریان گفت:
-بی چشم و رو من این همه به تو تقلب رسوندم نمی خوای جبران کنی؟ پاشو بیا کنار من بشین بلکه منم ببرم.
تا پدرام گرم صحبت با آریان بود چند تا از مهره ها رو جابه جا کردم و موفق شدم پدرام رو هم کیش و مات کنم.آرش هم که دیگه بچه داری می کرد و نمی تونست بازی کنه فقط با حسرت به ما نگاه می کرد. بیچارهمش باید حواسش به بچه بود. بچه ش به خودش رفته بود و حسابی شیطون بود.
نوبت آریان بود که باهام بازی کنه اما گفت:
-نمی خواد پری شطرنجش از من بهتره. مطمئناً اون می بره. دیگه لازم نیست بازی کنیم.
من مونده بودم کی شطرنج بازی کردن من رو دیده بود که اینطور می گفت؟؟؟
پدرام: باشه...قبول...پس پری و پویان حالا باید با هم بازی کنن. بازنده رو هم می ندازیم تو استخر
با شنیدن این حرف نظر آریان عوض شد و گفت:
-نه خودم هم یه دست بازی می کنم.
بازی با آریان از همه سخت تر بود. چون اولاً دیگه کسی نبود که بهم تقلب برسونه دوماً خودش استاد تقلب بود. هر جور بود می خواست شکستم بده تا با پویان بازی نکنم. آخر هم کار خودش رو کرد.
بازی آریان و پویان از همه طولانی تر شد. هر دو حرفه ای بودن و از طرفی یه جورایی با هم خوب نبودن واسه همین نمی خواستن کم بیارن. کنار آریان نشسته بودم و تشویقش می کردم...بالاخره هم آریان برنده شد و تمام حرصش رو با انداختن پویان توی استخر خالی کرد.
روز خیلی خوبی بود...هر چند سیزده به در سال های قبل بیشتر شیطنت می کردم اما امسال هم قشنگی خودش رو داشت. همین که آریان کنارم بود...همین که واسم غیرتی می شد...همین که بهم تقلب می رسوند تا برنده باشم..همش یه حس شیرینی رو بهم می بخشید.
.................................................. .......................................
حدوداً یکسال از زندگی مشترکمون می گذشت. همه چیز خوب بود. خوب که نه عالی بود. آریان واقعاً تک بود. زندگیم پر بود از آرامش...پر بود از خوشبختی...مثل داستان ها عاشق و معشوق نبودیم اما خب هم دیگه رو دوست داشتیم. سارا و پدرام هم که واسه خودشون لیلی و مجنونی شده بودن. سارای دیوونه سه بار پدرام رو کشوند خواستگاری تا بالاخره جواب مثبت داد.
همه چیز خوب بود. علاوه بر اینکه حدود سه ماه دیگه عروسی پدرام و سارا بود. خیلی خوش حال بودم که سارا میشه زن داداشم.
سوگل: هوووی با توام...کجا سیر می کنی؟
-هان؟ هیچی داشتم فکر می کردم اگه حدس تو درست باشه واسه عروسی پدرام که شکمم جلو تر از خودم راه میره. وای خدایا نه...خیلی ضایعه ست.
سوگل: خفه شو بابا...من می خوام خاله شم...تو به فکر عروسی پدرامی...من این چیز ها حالیم نمیشه. همین الان میریم جواب آزمایشت رو می گیریم تا تکلیفت روشن شه.
-من نمیام...
سوگل: همونطور که بزور بردمت آزمایش الان هم بزور می برمت جوابش رو بگیری. اگه هم مثبت بود که باید یه سور حسابی بدی...
-وای نگو تو رو خدا من تازه بیست و یک سالمه خیلی زوده واسم.
بلند خندید و گفت:
-خوب تا سال دیگه که به دنیا بیاد بیست و دو سالت میشه. خیلی هم خوبه. مامان هر چی جوون تر بهتر...والا بخدا. پاشو انقدر هم به این چیزا فکر نکن. اگه آریان بفهمه خیلی خوشحال میشه.
سوار ماشین شدم و گفتم:
-وای آخه خیلی زود بود...سوگل می ترسم. اصلاً اگه آریان نخواد چی؟
سوگل: آریان غلط کرده. خیلی هم دلش بخواد.
تمام مسیر سوگل در مورد بچه حرف میزد و اینکه باید بهش بگه خاله...می گفت باید پسر باشه تا شیطون باشه و من با لجاجت می گفتم:«نخیر، من دختر می خوام.»
بالاخره انتظار من و سوگل تموم شد و جواب رو روی میز گذاشت مثبت بود. حسی که داشتم قابل گفتن نبود از طرفی داشتم از خوشحالی اینکه مامان میشم بال در می آوردم از طرفی می ترسیدم آریان ناراحت شه...
بعد از اون هم با حرف دکتر تعجبم بیشتر شد.حدود دو هفته ی دیگه دو ماه از بارداریم می گذشت...تقصیر خودم بود که واسه ی رفتن به دکتر می ترسیدم. آخر هم اگه اجبار سوگل نبود امکان نداشت آزمایش می دادم.
سوگل: تبریک میگم خانم مهندس...
-سوگــــل
سوگل: جونم؟ چرا قیافه ات اینطوریه؟
-درسم چی؟
سوگل: اووو اصلاً ارزش داره بخوای بخاطر درس خوشحالی مامان شدنت رو خراب کنی؟ فداسرت مرخصی می گیری...
یه نگاه به برگه آزمایش کردم...من واقعاً بچه ام رو دوست داشتم؟

آره دوستش داشتم. عاشق آریان بودم و حالا یه بچه می تونست زندگیمون رو کامل کنه. با کشیده شدنم تو بغل سوگل جیغی از روی خوشحالی زدم و گفتم:
-چته دیوونه؟
سوگل: خیلی خوشحالم پری...خیلی...
تو شوک مادر بودنم بودم که سوگل گوشیم رو از دستم کشید و گفت:
-یه زنگ بزن به مامانت اینا هم بگو دیگه...مطمئنن خوشحال میشه بفهمه داره نوه دار میشه.
گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
-نه اول می خوام به آریان بگم...بعد مامان اینا.
سوگل: او چه صبری داری تو...می خوای تا شب که آریان میاد صبر کنی؟
-چاره ای نیست دیگه. می خوام خوشحالیش رو از نزدیک ببینم.
سوگل: به نظر من که به بهونه اینکه واسش نهار ببری برو آموزشگاه و بهش بگو...
فکر بدی نبود. یه جور سورپرایز بود واسش...حیف پدرجون ایران نبود وگرنه می تونستم خوشحالیش رو از نزدیک ببینم. تصمیم گرفتم شب که آریان برگشت خونه با هم بهش زنگ بزنیم و خبر نوه دار شدنش رو بهش بدیم. یه نگاه به ساعتم کردم. کلی وقت داشتم.
-سوگل تو هم میای کمکم؟
سوگل: معلومه که میام مامان پری...مگه من میزارم تو دیگه دست به سیاه و سفید بزنی؟
.................................................. .................................................. ..
یه نگاه به ظرف غذا انداختم و گفتم:
-سوگل به نظرت تزیینش نکنیم؟
سوگل: پری بیخیال بابا تو واسه کار دیگه می خوای بری.
ظرف رو از دستم گرفت و گفت:
-اصلاً این ظرف رو بده من تزیینش با من تو برو یکم به خودت برس که رنگت شبیه گچ سفید شده.
به ظرف اتاقمون رفتم. شلوار لی روشنم رو همراه یه مانتو سفید و شال سفید پوشیدم. آرایش نسبتاً غلیظی کردم تا از بی حالی صورتم کم شه. کیف دستیم رو بدست گرفتم و از اتاق خارج شدم و گفتم:
-سوگل چی شد؟
سوگل: آماده ست مامانی.
با هم دیگه سوار آسانسور شدیم که گفت:
-می رسونمت و منتظر می مونم تا بیای.
-نه ممنون زحمتت میشه ...
سوگل: چه زحمتی؟ ناسلامتی رفیق فابمی ها...
سوار ماشین شدیم وظرف رو ازش گرفتم و گفتم:
-نه خیالت راحت من خودم بر می گردم تو هم برو که یکمی درس بخونی.
سوگل: آخ راست میگی آخرین باری که درس خوندم رو اصلاً یادم نیست. البته تا تو هستی دیگه نیاز نیست من درس بخونم.
و صدای ضبط رو زیاد کرد و گفت:
-دوست جون امروز رو بی خیال درس... فقط عزیز خاله رو بچسب که هنوز نیومده انقدر واسم عزیزه...
-من مگه میزارم بچه ام به تو بگه خاله؟ با اون حرف زدنت واسه بچه ام بد آموزی داری.
سوگل: واه واه حالا انگار بچه اش چه تحفه ای هست. دلشم بخواد خاله مثل من داشته باشه. خوشگل نیستم؟ که هستم. مهربون نیستم؟ که هستم. مهندس نیستم؟ که هستم فقط یکم ترشیده ام که اونم مهم نیست.
هر دو به این حرفش خندیدم. نزدیک آموزشگاه رسیده بودیم. شالم رو مرتب کردم و با نگه داشته شدن ماشین ظرف غذا رو برداشتم و از سوگل تشکر کردم و به سمت آموزشگاه راه افتادم.
به در آموزشگاه که رسیدم یاد اون روزی افتادم که رفتم تو بغل آریان...وای که چقدر خجالت کشیدم. به در ورودی که رسیدم یاد اولین باری افتادم که آریان رو توی آموزشگاه دیدم و بهش سلام کردم و اونقدر افتضاح جوابم رو داد. اون موقع تو خیالم هم تصور نمی کردم که یه روزی زن آریان باشم.
به منشی با لبخند سلامی کردم و گفتم:
-کلاس آقای رضایی تموم شد؟
لبخند موذی زد و گفت:
-بعله تمام شده الان هم با پشتیبان کلاس داخل اتاقشون هستن.
وا حالا زنیکه دیوونه فکر کرده واسم مهمه. اون پشتیبانی که آریان داشت چهل سال سن داشت و به آریان نمی خورد. با کفش های پاشنه تق تقیم که عاشقشون بودن و هر وقت می پوشیدم حس بزرگی بهم دست می داد به سمت اتاق آریان رفتم. یکم از در اتاقش باز بود.
از صدای خنده هایی که می شنیدم جا خوردم. خیلی واسم آشنا بود ولی به یاد نمی آوردم. یکم از در رو آروم باز کردم و از چیزی که می دیدم کل وجودم سرد شد. له شدم...داغون شدم...صدای شکستن قلبم رو به وضوح می شنیدم. سیما روی صندلی کنار آریان اونقدر بهش نزدیک شده بود که تقریباً دیگه سرش روی شونه آریان بود. شالش از روی سرش افتاده بود و به یه سری برگه ای که تو دست آریان بود با صدای بلند می خندید.
دستم روی دستگیره در خشک شد. اشکم از گوشه ی چشمم راه خودش رو پیدا کرد و قطره قطره پایین می چکید. نفسم تنگ شده بود. ظرف غذا از دستم افتاد و با صدای بدی شکست. تمام محتوایاتش روی زمین ریخت.
هر دو با ترس سرشون رو بالا آوردن و تو یه لحظه نگاهم به نگاهش گره خورد. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. این بود جواب عشقی که نسبت بهش داشتم؟؟؟ دست لرزونم رو روی گونه ام کشیدم تا اشکم پاک شه...برگه آزمایش رو از تو کیفم در آوردم و پرت کرده تو صورتش و به سمت در دویدم.
به صدای آریان که می گفت:
-پریناز اشتباه می کنی...پری سوء تفاهم شده...بیا از خودش بپرس...پری صبر کن دیوونه کجا میری؟ با توام...
گوش ندادم و تند تر دویدم. دیگه بچه ام واسم مهم نبود...دیگه هیچی واسم مهم نبود. بچه ای که باباش یه مرد خیانتکار همون بهتر که نباشه.
یه نگاه به پشت سرم انداختم هنوز داشت دنبالم می دوید. تاکسی جلو پام ترمز کرد. سریع سوار شدم و در جوابش که گفت:
-کجا خانوم؟
جیغ زدم:
-آقا برو...خواهش می کنم برو...فقط برو...
خودم نمی دونستم کجا می خوام برم. اشکام از روی گونه ام پایین می چکید و دستای یخ کرده ام به شدت می لرزید. من احمق رو بگو که می خواستم سورپرایزش کنم.
راننده: کجا برم خانم؟
آدرس خونه ی سوگل رو دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و اشک ریختم. چرا باهام این کار رو کرده بود؟ اون سیمای هرزه چی داشت که من نداشتم؟؟؟ یعنی تموم این یک سال داشت بهم خیانت می کرد و فقط از روی ترحم باهام مهربون بود؟؟؟

با رسیدن به خونه سوگل اینا از تاکسی پیاده شدم که گفت:
-خانم کرایه تون؟
به طرف ماشینش برگشتم و کرایه ام رو حساب کردم و منتظر بقیه پولم نشدم. دستم رو روی زنگ فشار دادم. اشک هام می ریخت و موهام دور صورتم ریخته بود. حدس می زدم تمام آرایشم هم راه افتاده رو صورتم ولی دیگه مهم نبود. با باز شدن در و ورود به حیاط سوگل بیرون دوید و گفت:
-این چه وضعیه؟ چی شده؟
صدای هق هق گریه ام بلند شد و همونطور که آستینم رو روی صورتم می کشیدم تا اشک هام پاک شه گفتم:
-سوگل...آریان
سوگل اومد سمتم و شونه هام رو تکون داد و گفت:
-آریان چی؟ حرف بزن پری
-اونو بهم ترجیح داد. اون کثافت رو به من ترجیحش داد.
دستم رو گرفت و به سمت سالن بردم و همونطور که لیوان رو پر از آب کرد و به دستم داد گفت:
-بخور عزیزم آرومت می کنه. شاید اشتباه می کنی...
لیوان رو پس زدم و گفتم:
-با چشم های خودم دیدم...اشتباه نمی کنم.
دیگه به سک سکِ افتاده بودم. لیوان آب رو بزور به خوردم داد و کنارم نشست و گفت:
-از اول تعریف کن ببینم.
-چی رو تعریف کنم هان؟ اینکه یه زن دیگه رو تو بغل شوهرم دیدم؟ صدای خنده هاشون هنوز تو گوشمه....لعنتیا...
هول شد. نمی دونست چی بگه؟
دیگه نمی خواستم به خونه اش برگردم. از طرفی نمی خواستم به مامان بگم چون اینطوری خوشحالی پدرام از یادشون می رفت. اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-سوگل من این بچه رو نمی خوام. چیکار کنم؟
سوگل: بیخود نمی خوای. این بچه چه گناهی داره؟ شاید اشتباهی شده. به بچه چیکار داری تو؟
دوباره گریه ام شروع شد. بچه ام رو دوست داشتم. دلم نمی اومد بکشمش...دیوونه شده بودم...با خودم گفتم:
-به درک...تنهایی بزرگش می کنم.
سوگل: به مامانت گفتی؟
-نه بابا چی رو بگم؟ فقط برگه آزمایشم رو تو آموزشگاه انداختم و اومدم بیرون. اما نمی خوام فعلاً کسی بفهمه. حتی نمی خوام مامان از ماجرا امروز با خبر بشه.
سوگل تو فکر فرو رفت و یکم بعد گفت:
-به نظر من این چند وقت برو خونه پدرشوهرت...هر چی باشه آریان فکر نمی کنم با فاصله یه طبقه ازش زندگی کنی...از طرفی اگه به پدرشوهرت بگی همه جوره هوات رو داره. نظرت چیه؟
شونه ام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم بخدا...اصلاً مغزم از کار افتاده.
سوگل: بهترین کار همینه. شمارش رو بگیر و بگو تا وقتی ایران نیست میری خونه اش...
فکر بدی نبود. اما الان اصلاً آمادگی حرف زدن با پدرجون رو نداشتم. سرم رو با دو دستم محکم گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط شم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و شماره پدرجون رو گرفتم.

با دستای لرزونم شماره ی پدرجون رو گرفتم. هنوز چند تا بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت و گفت:
-جلسه ام عزیزم...
با گفتن این حرف اشکم سرازیر شد و گفتم:
-اما پدرجون...
انگار فهمید که گریه می کنم. بعد از یه مکث کوتاه که فکر کنم واسه خارج شدنش از جلسه بود، با صدای نگران گفت:
-چیزی شده؟ خوبی دخترم؟
انگار منتظر این حرف بودم. جواب دادم:
خوب نیستم پدرجون. اصلاً خوب نیستم.
پدرجون: چی شده دخترم؟ داری گریه می کنی؟
-پدرجون آریان بدون اینکه به من بگه سیما رو کرده پشتیبان کلاس...
پدرجون: اشتباه می کنی عزیزم. کی بهت گفته؟
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا بعلاوه باردار بودنم و اینکه می خوام یه مدت از آریان دور باشم و بعد تصمیم بگیرم که جدا بشم یا باهاش مونم. هر چند فکر نمی کردم دیگه زندگیمون دوام پیدا کنه. اون با سیما خوش بود. از اول هم نباید زود تصمیمی می گرفتم.
بعد از تموم شدن حرفا هام پدرجون قبول کرد که این چند وقت برم خونش در عوض بعد از اینکه آریان حسابی تنبیه شد و من هم یکم اعصابم آروم شد بشینم درست و منطقی با آریان صحبت کنم. ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم. همزمان مادر سوگل از راه رسید و واسه اینکه وضع افتضاحم رو نفهمه سریع ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
باز خوب شد مادرش فهمید حالم خوب نیست و سوال پیچم نکرد که چی شده و واسه چی گریه کردم وگرنه دوباره اشکم راه می افتاد. به خونه که رسیدم از نگهبان پرسیدم آریان اومده یا نه که گفت:
-همین چند لحظه پیش با عجله رفتن. سراغ شما رو هم گرفتن. چیزی شده خانم؟
سریع به طرف آسانسور رفتم و گفتم:
-نه فقط اگه اومد نگید که من اومدم خونه...همین...
نگهبان: باشه فقط چرا؟
به نگهبان شک داشتم. مطمئن بودم اگه آریان یکم بهش مژدگانی بده بی خیال حرف من میشه واسه همین چند تا تراول از تو کیفم درآوردم گذاشتم روی میزی که پشتش نشسته بود و گفتم:
-مشکلات خونوادگی.همین
لبخند چندش آوری زد و گفت:
-خیالتون راحت باشه خانم.
اول به آپارتمان خودمون رفتم. چند دست لباس برداشتم طوری که نفهمه برگشتم خونه و داخل ساکم ریختم و رفتم واحد پدرجون...کلید زیر گلدون جلو در بود. سریع در رو باز کردم و وارد خونه شدم. توی آینه یه نگاه به خودم انداختم. افتضاح تر از همیشه با رنگ پریدگی شدید و خطوط سیاهی که از چشم هام پایین ریخته بود.
ساکم رو یه گوشه انداختم و خودم رو ول کردم روی کاناپه...تازه یاد بچه ام افتادم و دوباره اشکم راه افتاد. دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:
-مامانی غصه نخوریا. خودم همه جور هوات رو دارم. دیگه بجز تو هیشکی واسم نمونده...
گوشیم زنگ خورد. پدرام بود.
پدرام: کجایی تو؟ آریان زنگ زده سراغتو می گیره؟
آه حتماً دوباره می خواست از طریق پدرام پیدام کنه. عصبی گفتم:
-پدرام لطفاً تو مسائل خصوصی من و شوهرم دخالت نکن. قهریم فعلاً
پدرام: ببخشید خوب چرا میزنی؟ واسه چی قهر؟
-از خودش بپرس.
پدرام: پرسیدم اما چیزی نگفت.
-داداش لطفاً این موضوع رو به کسی نگو. اوکی؟
پدرام: پری چی شده؟
-داداش نپرس ... درست میشه. فقط به مامان چیزی نگو...
بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم. به سی تا میس کالی که از طرف آریان بود توجهی نکردم. چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.

اهان راستی در مورد تموم شدن داستان یه سری پرسیده بودن که توی نقد هم جواب دادم دیگه معلوم نیست کی تموم شه چون بچه ها گفتن حیف یهو تموم شه و یکم دیگه تا پایانش باید منتظر بمونید

 

وقتی بیدار شدم خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود. یه نگاه به گوشیم انداختم. یاد آریان افتادم. یه لحظه احساس پشیمونی کردم از اینکه چرا صبر نکردم توضیحش رو بشنوم اما مگه می شد؟ چه توضیحی داشت که بده؟ بار ها گفته بودم از سیما بدم میاد. بار ها گفته بودم دوست ندارم با سیما همکلام شه اما حالا با اون وضعیت دیده بودمشون. واقعاً چه توضیحی داشت بده؟
گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم سوگل افتاد رو صفحه...
-سلام
سوگل: سلام خوبی؟
-چی میگی سوگل؟ می تونم خوب باشم؟ الان که فکر می کنم می بینم این یه سالی که آریان اخلاقش خوب بود احتمالاً بخاطر این بوده که سیما بهش روی خوش نشون می داده و طفلکی رو شاد می کرده. بالاخره هیچی عشق اول نمیشه. نه؟
دوباره گریه افتادم. سوگل بیچاره هم نمی دونست چی بگه فقط می گفت:
-پری تو رو خدا آروم باش. درست میشه دیوونه. درست میشه.
-چی رو درست میشه. فقط باید تموم بشه.
سوگل: باشه پری...حرص نخور واسه بچه خوب نیست. هر چی تو بگی...تمومش کن.
انگار متوجه حرف هاش نبود. فقط می خواست حرف های من رو تایید کنه تا دلم آروم بگیره.
با جیغ گفتم:
-نمی تونم سوگل...نمی تونم...من عاشقشم...می فهمی؟
نفسم دیگه در نمی اومد. بریده بریده گفتم:
-می...میای...پی...شم؟...دار..م ...دی...وونه...میشم...
و دوباره هق هقم بلند شد.
سوگل:باشه عزیزم میام. اما آریان نفهمه؟
-از ...در اصلی... بیا و ...سوار اسانسور شو... آریان از در پارکینگ میاد همیشه.
سوگل: باشه عزیزم تا پنج دقیقه دیگه پیشتم.
گوشی رو قطع کردم و به صفحه ش خیره شدم. یه عکس از خودم و آریان که صورت هامون رو چسبونده بودیم بهم و یه لبخند از ته دل روی لب هام بود. دستم رو روی عکسش کشیدم و گفتم:
-چرا باهام اینکارو کردی؟ هان؟ من که عاشقت بودم کثافت...من که همه کاری واست کردم. چرا؟
یه لحظه دیوونه شدم و گوشیم رو پرت کردم توی دیوار...با صدای بدی روی زمین افتاد و هر تیکه اش یه جا پرت شد. از همه بیشتر از حرفای پدرجون لجم گرفت. خیلی عادی برخورد کرد. هر چند خودم هم مقصر بودم و وضعیت آریان و سیما رو واسش تعریف نکردم. اما به هیچ عنوان قبول نمی کرد که آریان همچین کاری کرده باشه و گفت یکم که آروم شدم باید حتماً باهاش حرف بزنم.
اونقدری عاشقش بودم که دلم می خواست یکی بیاد بزنه تو گوشم و بگه: بیدار شو پریناز...همش خواب بود.
یه کاری کرده بود تو این یه سال که دیوونه وارد می خواستمش...دلم خوش بود آریان کنارم آرامش داره و حالا...
یه آه بلنداز ته دل کشیدم. نه این حق من نبود...بد کرد در حقم...بد....
با به صدا در اومدن زنگ در رو باز کردم و سریع سوگل وارد خونه شد. دستش پر بود از پاکت های میوه و خوراکی...
-اینا چیه خریدی؟
سوگل: دیدیم یهویی اومدی گفتم حتماً هیچی نیست که بخوری اینطوری هم واسه بچه خوب نیست. خاله قربونش بره...
می دونستم حرف از بچه میزنه تا حال و هوای من رو عوض کنه غافل از اینکه حالم بد تر میشه. واسه اینکه ناراحتش نکنم لبخند زورکی زدم و گفتم:
-ممنون. خیلی لطف کردی.
سوگل: برو کنار ببینم. چی حوس کردی؟
-مرگ
سوگل: خودت بمیری...بیشور میگم چی حوس کردی واست درست کنم؟
-خب منم جواب دادم دیگه. فقط دلم می خواد بمیرم.
دستم رو گرفت و گفت:
-پری تو رو خدا بهش فکر نکن. بزار یکم فکرت آزاد شه بعد در مورد زندگیت یه تصمیم درست حسابی می گیریم.
-تصمیمم رو گرفتم می خوام جدا شم تا اون با سیما خوش باشه.
سوگل: بچگانه تصمیم نگیر. بزار واست توضیح بده.
-چه توضیحی می خواد بده وقتی یواشکی سیما رو استخدام کرده؟
سوگل:واقعاً دلیل جداییت همینه. این همه عشقی که ازش دم میزدی همین بود؟
عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمی دونم سوگل هر چی هم بخوام منطقی فکر کنم صحنه صبح میاد جلو چشمم و تموم منطقم رو بهم میریزه وگرنه پدرجون هم نظرش همین بود.
سوگل: باز خدا رو شکر اون هوات رو داره.
-آره...خوبه که تو هم هستی...
سوگل: من که حالا حالا هستم.
-منظورت چیه؟
سوگل: به مامی گفتم بارداری وشوهرت هم واسه شغلش داره میره مسافرت و می خوام بیام پیشت و مراقبت باشم. اولش یکم گیر داد اما بعد که دوستش باهاش تماس گرفت و قرار شد برن مشهد بیخیال شد و قبول کرد.
چقدر این دختر ماه بود. لبخند زدم و گفتم:
-ممنون عزیزم.
سوگل: اه چه واسه من آدم شده. ممنون عزیزم چیه روانی من دوستتم. حالا هم زود باش بیا آشپزخونه می خوام واست یه غذایی درست کنم که انگشت هاتم باهاش بخوری...ماهی خریدم. هر چی باشه غذای مورد علاقمه ومی تونم خوب بپزم.
-وای سوگل سیرم.
سوگل: بیخود...اون بچه الان باید تقویت بشه.
بحث کردن باهاش بی فایده بود. هر دو وارد آشپزخونه شدیم و با مواد غذایی که خریده بود مشغول درست کردن غذا شدیم. هر چند من نشسته بودم و سوگل خودش تمام کارها رو انجام می داد. بودنش خوب بود. اینکه باهاش درد و دل می کردم خوب بود. اینکه یه نفر بود بهم بگه من هوات رو دارم...بهم بگه من پشتتم....من نمیزارم تنها بمونی...واسم یه دنیا ارزش داشت.
حسابی باهم حرف زدیم و خیلی روحیه ام عوض شد. کم کم داشتم یه این نتیجه می رسیدم که بزارم آریان واسم توضیح بده. اما نمی خواستم زود ببینتم. می خواستم یکم تنبیه شه بعد...تصمیم گیری در مورد زندگیمون رو هم گذاشتم واسه بعد از اینکه توضیح آریان رو شنیدم.
البته مطمئن بودم که می خوام بچزونمش و حالا حالا جلو چشمش آفتابی نمی شدم. چون صد در صد هیچ توضیحی واسه استخدام سیما نداشت.
سوگل ظرف ماهی رو روی میز گذاشت و گفت:
-بفرمایید. این هم غذای مخصوص سرآشپر واسه عزیز دل خاله.
یه نگاه به ماهی که درسته سرخ شده بود و توی ظررف بود انداختم. از بوش بینی ام رو جمع کردم و با هجوم آوردن تموم محتویان معدم به سمت دستشویی دویدم.
سوگل دنبالم دوید و گفت:
-الهی من قربونش برم که بالاخره حضورش رو نشون داد. فقط چقدر بچه ات بیشوره از غذا من حالش بد شد ینی؟
از حرف های سوگل خنده ام گرفته بود. حالم که بهتر شد برگشتم پیش سوگل و گفتم:
-سوگل توروخدا از سر میز برش دار...نمی تونم ببینمش چه برسه به خوردنش.
سوگل:باشه بابا...تو هم با اون بچه ات...
واسه جفتمون رختخواب پهن کردم و خودم دراز کشیدم. سوگل مسواک به دست از دستشویی اومد بیرون و گفت:
-ا تو چرا کار کردی دیوونه؟
از قیافه اش با اون دهن پر کف و طرز حرف زدنش خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم:
-سیریش... ینی تا مسواکتم برداشتی آوردی؟
سوگل: آره دیگه گفتم حالا حالا اینجام
با صدای ناراحتی گفتم:
-یعنی تکلیف من و آریان حالا حالا مشخص نمیشه؟
سوگل دهنش رو شستو به سمت گوشیم رفت. همونطور که هر تیکه اش رو که یه گوشه افتاده بود رو سر هم می کرد گفت:
-چرا دیوونه. خودم باهاش حرف میزنم میگم یکم نیاز به وقت داری و الان نمی تونی ببینیش...یکم که آرومتر شدی و از عصبانیتت کم شد به حرف هاش گوش بده بعد درست تصمیم بگیر. بنده خدا شاید اصلاً با سیما رابطه نداره و سیماهم استخدام نکرده.
و گوشی رو به دستم داد و گفت:
-گوشیت رو هم بزار روشن باشه. حداقل جواب مادرت رو بده اگه زنگ زد.
-چرا... منشی گفت پشتیبان کلاسشه.
گوشی رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
سوگل: حالا گیریم که سیما پشتیبان باشه وقتی آریان دوستت داره که مهم نیست. به اون محل نمیده.
-اگه امروز بودی و می دیدی تو چه وضعی بودن این حرف رو نمی زدی.
سوگل: بیخیال بهش فک نکن. فردا باید بریم دنبال یه دکتر خوب که از الان تحت نظرش باشی.
-دلم می خواد زود تمومش کنم اصلاً
سوگل: دلت غلط کرده. بزار یه هفته بگذره بعد برو ببینش و باهاش حرف بزن. خوبه؟
-اوهوم
سوگل: بگیر بخواب دیگه. شبخیر.
-شبخیر.
یکم که گذشت به طرفش برگشتم...خوابش برده بود اما من اصلاً خیال خوابیدن نداشتم. تا صبح هزار بار صحنه ای رو که دیده بودم رو مرور کردم و اشک ریختم. با روشن شدن هوا از جا بلند شدم. یه نگاه به صفحه ی گوشیم انداختم. آریان بود...چقدر تو همین یه روز هم دلم هواش رو کرده بود...
درست وقتی که آدم بد ترین بد و بیراه ها رو به عشقش میگه ...وقتی میگه دیگه دلم نمی خواد ببینمش...دیگه دوسش ندارم ته ته ته دلش می دونه که اینا همش حرفه که میزنه و برعکس بیشتر از همیشه دلتنگشِ.
تو لحظه آخر دکمه اتصال رو زدم. دلم نیومد نگرانم بمونه هر چند باهام بد کرد. با صدایی که از ته چاه می اومد گفت:
-کجایی تو دختر؟ نگرانی دارم می میرم.
هیچی جواب ندادم. فقط اشکم دوباره روی گونه هام جاری شد.
آریان: بخدا من بهت خیانت نکردم. فقط صبر کن توضیح بدم.
باز هم هیچی نگفتم فقط تند تند نفس می کشیدم تا صدای گریه ام بلند تر نشه.
آریان: شد پشتیبان کلاسم؟ درست. به تو نگفتم؟ درست اما به خاک مادرم قسم من بهت خیانت نکردم. من فقط تو رو دوست دارم می فهمی؟
صدای گریه ام بیشتر شد.
آریان: داری گریه می کنی؟ آره؟ حرف بزن تو جان من...دلم واسه صدات تنگ شده لعنتی.
با صدای گرفته ای گفتم:
-چراباهام اینکارو کردی؟ اون چی داشت که من نداشتم؟
آریان: باید واست توضیح بدم. بگو کجایی تا بیام دنبالت.
-نه نمی خوام چیزی بشنوم. حداقل الان نه...یکم بهم وقت بده...
آریان: باشه عزیزم هر چی تو بخوای اما حداقل بگو کجایی...دیشب تا الان نخوابیدم.
-نه...جام خوبه
صداش رو بلند کرد و گفت:
-د آخه لعنتی حداقل می رفتی خونه مامانت که خیالم راحت باشه.
با صدای گرفته ای گفتم:
-انقدر از خوبی هات واسشون گفتم که الان روم نمیشه برم بگم شوهرم...عشقم...
باز هم به سک سکه افتادم و گفتم:
-تن...هام...گذاشت...بهم...خیانت.. .کرد.
آریان:این اسم کثیف رو به زبونت نیار...بگو کجایی بیام دنبالت
-نمی خوام آریان حداقل یکی دو هفته می خوام تنها باشم.
آریان: بیخود می کنی...یکی دو هفته می خوای جون به لبم کنی؟ آره؟
صدای هق هقم بلند شد و باعث شد سوگل از خواب بیدار بشه. سریع گوشیم رو قطع کردم و به سمت حمام رفتم. یه دوش آب سرد حالم رو بهتر می کرد.
زیر دوش حسابی اشک ریختم. بدبختی این بود که هر وقت گریه می کردم صورتم حسابی قرمز می شد. یکم آب سرد رو روی صورتم گرفتم تا مشخص نباشه گریه کردم. سریع از حمام بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم که صدای صحبت سوگل رو با تلفن شنیدم.
سوگل: خیالتون راحت من حواسم بهش هست.
.
.
سوگل: بچه؟ نه من چیزی نمی دونم بعداً از خودش بپرسید.
.
.
سوگل: چشم خداحافظ
-کی بود سوگل؟
سوگل: آریان.
-چرا جوابش رو دادی؟
سوگل: باید بهش می گفتم یه مدت تنهات بزاره.
به طرف یخچال رفتم و یه مسکن برداشتم که بخورم تا از سردردم کم بشه که صدای سوگل بلند شد.
سوگل: صبر کن ببینم دیگه نباید سرخود قرص بخوری که. اونم با شکم خالی.
یکم مکث کرد و ادامه داد:
-راستی پری آریان چیزی از بچه نمی دونست. یعنی امکان داره سیما برگ آزمایش رو برداشته باشه؟
سرم رو گرفتم و گفتم:
-وای نمی دونم.
سوگل: اصلاً بهتر که ندید. بی خیالش.
-چی رو بهتر؟
سوگل: اگه دلیل توجیه کننده ای واست نیاورد دیگه تهدیدت نمی کنه بچه رو ازت می گیره و از این حرف ها.
-چه فرقی داره ؟ من بخوام ازش طلاق هم بگیرم مشخص میشه.
سرش رو تکون داد و گفت:
-اصلاً به این چیزا فکر نکن. هنوز که چیزی معلوم نیست.
سری تکون دادم و یه بطری آب از یخچال برداشتم و سر کشیدم.
ادامه دارد...
بچه ها خودم یکم گیج شدم واسه ادامه داستان. یکم دیگه هم نوشتم اما نمیزارم روی سایت که یکم از اخر داستان مشخص بشه واسه خودم بعد. اگه پست کمه ببخشید



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: